از دهانِ گرم شیرین کام، می ریزد شکر
از تنور سرد، نان داغ کِی آید به در؟
نور با آب سیاه از چشم می آید برون
نور و تاریکی رقیبند و به ضدّ همدگر
هست از بس داغ، بازار ریا این روزها
هیچ چیزی جای خود دیگر نباشد مستقر
گوهر لعل بَدَل افزون شده دانی چرا؟
سالیان سال باید تا صدف سازد گُهر
تا بفهمی در کجای زندگی داری قرار
بی قراری ها گریبانت بگیرد بی خبر
شعر «عاصم» در لطافت هست چون باران زلال
قطره قطره می نشیند بر دل اهل هنر
محمد شیران(عاصم اصفهانی)
برچسب : نویسنده : shiran-asemo بازدید : 70